دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن: چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش بیامد بر شهریار. فردوسی. چو خورشید سر برزند زین نطاق برآید ز دریا طراقاطراق. نظامی. سر برزده از سرای فانی بر اوج سرای آسمانی. نظامی. چونکه نور صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند. مولوی. آفتاب از کوه سر برمیزند ماهروی انگشت بر در میزند. سعدی. ، بیرون آمدن: گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها جانها سر برزند از دخمه ها. مولوی. ، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن: مملکت شاد شد به شاگردی تا تو سر برزدی به استادی. مسعودسعد. ، تجاوز کردن. از حد گذشتن: بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خور چه چند چیز هویدا شد. ناصرخسرو. ، رستن. روئیدن: این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن: چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش بیامد بر شهریار. فردوسی. چو خورشید سر برزند زین نطاق برآید ز دریا طراقاطراق. نظامی. سر برزده از سرای فانی بر اوج سرای آسمانی. نظامی. چونکه نور صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند. مولوی. آفتاب از کوه سر برمیزند ماهروی انگشت بر در میزند. سعدی. ، بیرون آمدن: گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها جانها سر برزند از دخمه ها. مولوی. ، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن: مملکت شاد شد به شاگردی تا تو سر برزدی به استادی. مسعودسعد. ، تجاوز کردن. از حد گذشتن: بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خور چه چند چیز هویدا شد. ناصرخسرو. ، رُستن. روئیدن: این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو
سرزنش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، گردن زدن. (برهان) (جهانگیری). سر بریدن. (آنندراج). کشتن: که ما بی گناهیم از رهزنی اگر بخشش آری اگر سر زنی. فردوسی. وز آنجا به نوش آذر اندر شدند رد و هیربد را همه سر زدند. فردوسی. که جام باده به ساقی دهد بدست تهی به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا. مسعودسعد. ، بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) : این جهان الفنجگاه علم تست سر مزن چون خر دراین خانه خراب. ناصرخسرو. جز او هرکه او باتو سر میزند چو زلف تو بر سر کمر میزند. نظامی. ، ملاقات کردن. دیدارکردن. سرکشی و بازرسی کردن: از آن پس که چندی برآمد بر این سری چند زد آسمان بر زمین. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 271). ، طلوع کردن: شب تیره تا سر زد از چرخ شید ببد کوه چون پشت پیل سپید. فردوسی. شب تیره چون سر زداز چرخ ماه به خرّاد برزین چنین گفت شاه. فردوسی. وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 44). آمد سحر به کلبۀ من مست و بی حجاب امروز از کدام طرف سر زد آفتاب. صائب. ، ظهور کردن چیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهر شدن. (غیاث) : چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است. صائب. ، سر برون آوردن و بلند کردن، رستن و روییدن چیزی. (آنندراج) : یک دو مویت کز زنخدان سر زده کرده یکسانت به پیران دومو. سوزنی. - سر برزدن، رستن. روئیدن. سر برون آوردن: این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو. ، کنایه از سعی و تلاش کردن بزور، از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم، حک کردن. (آنندراج)
سرزنش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، گردن زدن. (برهان) (جهانگیری). سر بریدن. (آنندراج). کشتن: که ما بی گناهیم از رهزنی اگر بخشش آری اگر سر زنی. فردوسی. وز آنجا به نوش آذر اندر شدند رد و هیربد را همه سر زدند. فردوسی. که جام باده به ساقی دهد بدست تهی به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا. مسعودسعد. ، بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) : این جهان الفنجگاه علم تست سر مزن چون خر دراین خانه خراب. ناصرخسرو. جز او هرکه او باتو سر میزند چو زلف تو بر سر کمر میزند. نظامی. ، ملاقات کردن. دیدارکردن. سرکشی و بازرسی کردن: از آن پس که چندی برآمد بر این سری چند زد آسمان بر زمین. نظامی (شرفنامه چ وحید ص 271). ، طلوع کردن: شب تیره تا سر زد از چرخ شید ببد کوه چون پشت پیل سپید. فردوسی. شب تیره چون سر زداز چرخ ماه به خرّاد برزین چنین گفت شاه. فردوسی. وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 44). آمد سحر به کلبۀ من مست و بی حجاب امروز از کدام طرف سر زد آفتاب. صائب. ، ظهور کردن چیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهر شدن. (غیاث) : چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است. صائب. ، سر برون آوردن و بلند کردن، رُستن و روییدن چیزی. (آنندراج) : یک دو مویت کز زنخدان سر زده کرده یکسانت به پیران دومو. سوزنی. - سر برزدن، رُستن. روئیدن. سر برون آوردن: این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو. ، کنایه از سعی و تلاش کردن بزور، از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم، حک کردن. (آنندراج)
جان فدا کردن. سر را تسلیم کردن: بهر عیسی جان سپارم سر دهم صد هزاران منتش بر جان نهم. مولوی. ، شروع کردن: دوباره گریه را سر داد، رها کردن و گذاشتن. (آنندراج). گذاشتن و رها کردن جانوران و غیره. (غیاث). یله کردن. رها کردن. ول کردن: دارید سر ای طایفه دستی بهم آرید ورنه سرتان دادم خیزید معافید. سنایی. عطار چو مرغ تست او را سرنتوانی ز آشیان داد. عطار. چون آدم را سر به این وحشت سرای دنیا در دادند. (مرصاد العباد). صبا ز لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را. حافظ. پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا. بابافغانی. ، پس از مبادلۀ چیزی با چیزی مبلغی پرداختن تا قیمت آن دو چیز معادل شود. (یادداشت مؤلف) ، آتش دادن بندوق و توپ را. (غیاث). سردادن تفنگ خصوصاً، دمیدن افسون و مانند آن، تیز زدن و گوزیدن و بسبب اشتراک معانی قباحتی در این لفظ بهم رسیده. (آنندراج). - آب سر دادن، در تداول عامه، جاری ساختن آب. - امثال: پندش ده و پندش ده پند نپذیرفت سرش ده. گرگ را گرفتند پندش دهند، گفت سرم دهید که گله رفت
جان فدا کردن. سر را تسلیم کردن: بهر عیسی جان سپارم سر دهم صد هزاران منتش بر جان نهم. مولوی. ، شروع کردن: دوباره گریه را سر داد، رها کردن و گذاشتن. (آنندراج). گذاشتن و رها کردن جانوران و غیره. (غیاث). یله کردن. رها کردن. ول کردن: دارید سر ای طایفه دستی بهم آرید ورنه سرتان دادم خیزید معافید. سنایی. عطار چو مرغ تست او را سرنتوانی ز آشیان داد. عطار. چون آدم را سر به این وحشت سرای دنیا در دادند. (مرصاد العباد). صبا ز لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را. حافظ. پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا. بابافغانی. ، پس از مبادلۀ چیزی با چیزی مبلغی پرداختن تا قیمت آن دو چیز معادل شود. (یادداشت مؤلف) ، آتش دادن بندوق و توپ را. (غیاث). سردادن تفنگ خصوصاً، دمیدن افسون و مانند آن، تیز زدن و گوزیدن و بسبب اشتراک معانی قباحتی در این لفظ بهم رسیده. (آنندراج). - آب سر دادن، در تداول عامه، جاری ساختن آب. - امثال: پندش ده و پندش ده پند نپذیرفت سرش ده. گرگ را گرفتند پندش دهند، گفت سرم دهید که گله رفت
کنایه از اعراض کردن. (آنندراج). ابا کردن. امتناع کردن. نافرمانی کردن. جموح. جماح. (دهار) (ترجمان القرآن) : پس اگر روزی چند صبر باید کرد... عاقل از آن چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). شنیدم که سر از فرمان ملک باززد. (سعدی). سر از موافقت باززدم. (سعدی)
کنایه از اعراض کردن. (آنندراج). ابا کردن. امتناع کردن. نافرمانی کردن. جموح. جماح. (دهار) (ترجمان القرآن) : پس اگر روزی چند صبر باید کرد... عاقل از آن چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). شنیدم که سر از فرمان ملک باززد. (سعدی). سر از موافقت باززدم. (سعدی)
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی