جدول جو
جدول جو

معنی سر وازدن - جستجوی لغت در جدول جو

سر وازدن
سر باز زدن، سر تافتن، سر برتافتن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن
تصویری از سر وازدن
تصویر سر وازدن
فرهنگ فارسی عمید
سر وازدن
(حُ فُ تَ)
اعراض کردن. (آنندراج) (غیاث). سر باززدن:
عاقلانی که ز زنجیر تو سر وازده اند
غافلانند که بر دولت خود پا زده اند.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سر دواندن
تصویر سر دواندن
سر دوانیدن، کسی را معطل و سرگردان کردن و وعدۀ امروز و فردا دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر دادن
تصویر سر دادن
چیزی را در جای صاف و هموار لغزاندن و به جلو راندن، لغزاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر دادن
تصویر سر دادن
سر باختن، جانبازی کردن، دادن سر در راه کسی، رها کردن، ول کردن، آزاد ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر زدن
تصویر سر زدن
سر برزدن، سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سر برزدن
تصویر سر برزدن
سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، سر زدن، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
(حُ سَ قُ شُ دَ)
پریشان کردن زنان موی در مآتم. (آنندراج) ، باز کردن سر چیزی را:
سر وانکند شوخ دغاباز من از ناز
گر بر ورق گنجفه مکتوب نویسم.
میرزا معز فطرت (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ)
دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن:
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش بیامد بر شهریار.
فردوسی.
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقاطراق.
نظامی.
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای آسمانی.
نظامی.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی.
آفتاب از کوه سر برمیزند
ماهروی انگشت بر در میزند.
سعدی.
، بیرون آمدن:
گر بگویم شمه ای زآن زخمه ها
جانها سر برزند از دخمه ها.
مولوی.
، رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن:
مملکت شاد شد به شاگردی
تا تو سر برزدی به استادی.
مسعودسعد.
، تجاوز کردن. از حد گذشتن:
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد.
ناصرخسرو.
، رستن. روئیدن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ دَ)
با کسی امروز و فرداکردن. به تأخیر انداختن. به دفعالوقت با او گذرانیدن. سر گردانیدن. با وعده دروغ کسی را معطل کردن
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ تَ)
سرزنش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، گردن زدن. (برهان) (جهانگیری). سر بریدن. (آنندراج). کشتن:
که ما بی گناهیم از رهزنی
اگر بخشش آری اگر سر زنی.
فردوسی.
وز آنجا به نوش آذر اندر شدند
رد و هیربد را همه سر زدند.
فردوسی.
که جام باده به ساقی دهد بدست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا.
مسعودسعد.
، بی رخصت و اجازت و بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) :
این جهان الفنجگاه علم تست
سر مزن چون خر دراین خانه خراب.
ناصرخسرو.
جز او هرکه او باتو سر میزند
چو زلف تو بر سر کمر میزند.
نظامی.
، ملاقات کردن. دیدارکردن. سرکشی و بازرسی کردن:
از آن پس که چندی برآمد بر این
سری چند زد آسمان بر زمین.
نظامی (شرفنامه چ وحید ص 271).
، طلوع کردن:
شب تیره تا سر زد از چرخ شید
ببد کوه چون پشت پیل سپید.
فردوسی.
شب تیره چون سر زداز چرخ ماه
به خرّاد برزین چنین گفت شاه.
فردوسی.
وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر
بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 44).
آمد سحر به کلبۀ من مست و بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب.
صائب.
، ظهور کردن چیزی. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهر شدن. (غیاث) :
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطایی دیگر است.
صائب.
، سر برون آوردن و بلند کردن، رستن و روییدن چیزی. (آنندراج) :
یک دو مویت کز زنخدان سر زده
کرده یکسانت به پیران دومو.
سوزنی.
- سر برزدن، رستن. روئیدن. سر برون آوردن:
این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده
بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو.
، کنایه از سعی و تلاش کردن بزور، از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه است به استقامت قدم، حک کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ کَ دَ)
جان فدا کردن. سر را تسلیم کردن:
بهر عیسی جان سپارم سر دهم
صد هزاران منتش بر جان نهم.
مولوی.
، شروع کردن: دوباره گریه را سر داد، رها کردن و گذاشتن. (آنندراج). گذاشتن و رها کردن جانوران و غیره. (غیاث). یله کردن. رها کردن. ول کردن:
دارید سر ای طایفه دستی بهم آرید
ورنه سرتان دادم خیزید معافید.
سنایی.
عطار چو مرغ تست او را
سرنتوانی ز آشیان داد.
عطار.
چون آدم را سر به این وحشت سرای دنیا در دادند. (مرصاد العباد).
صبا ز لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را.
حافظ.
پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا.
بابافغانی.
، پس از مبادلۀ چیزی با چیزی مبلغی پرداختن تا قیمت آن دو چیز معادل شود. (یادداشت مؤلف) ، آتش دادن بندوق و توپ را. (غیاث). سردادن تفنگ خصوصاً، دمیدن افسون و مانند آن، تیز زدن و گوزیدن و بسبب اشتراک معانی قباحتی در این لفظ بهم رسیده. (آنندراج).
- آب سر دادن، در تداول عامه، جاری ساختن آب.
- امثال:
پندش ده و پندش ده
پند نپذیرفت سرش ده.
گرگ را گرفتند پندش دهند، گفت سرم دهید که گله رفت
لغت نامه دهخدا
(حَ خَ دَ)
کنایه از اعراض کردن. (آنندراج). ابا کردن. امتناع کردن. نافرمانی کردن. جموح. جماح. (دهار) (ترجمان القرآن) : پس اگر روزی چند صبر باید کرد... عاقل از آن چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). شنیدم که سر از فرمان ملک باززد. (سعدی). سر از موافقت باززدم. (سعدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سر دادن
تصویر سر دادن
لغزاندن جان را فدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر پا زدن
تصویر سر پا زدن
پشت پا زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر وا زدن
تصویر سر وا زدن
اعراض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر دواندن
تصویر سر دواندن
((سَ. دَ دَ))
کسی را با وعده های دروغ سرگردان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر زدن
تصویر سر زدن
((~. زَ دَ))
روییدن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، به احوالپرسی کسی رفتن، وارسی کردن
فرهنگ فارسی معین
معطل کردن، مماطله کردن، امروز و فردا کردن، علاف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روییدن، سبزشدن، سر برآوردن، برآمدن، طلوع کردن، بردمیدن
متضاد: افول کردن، غروب کردن، دیدن کردن، بازدید کردن، ناگهانی به جایی واردشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بر سر گذاردن روسری و چادر، سقف زدن ساختمان
فرهنگ گویش مازندرانی